و هر چه هست تويي!

 

به جبر و اختيار ما هم به خودمان جرأت باز نوشتن  از منويات دروني مان داديم در فضايي جديدتر و به روزتر كه گفت؛ فرزند زمان خويش باش!

 

https://t.me/leilasadatbagheri

 

 

علي ِ من

 

اين روزها كه پسركم، براي در آمدن دندان هايش اين همه بي تاب شده، بي قرار و اشك آلود. در آغوش مي كشمش و فكر مي كنم براي بال در آوردن چه بايد بكشد.

 

 

---

 

 

ديگر فقط تصوير ِ من در مردمك هاي ِ تو بود...

 

 

 

*آغاز و ختم ماجرا لمس تماشاي ِ تو بود 

 

     

...


باد می آمد و نخل ها، گویی در باد شیون می کردند. توی عالم بچه گی، شبانه، وقتی مادرش می میرد، همین شیون را شنیده بوده. بعد نیم خیز می شود. کسی از دوردست ها فریاد می کشیده: «بخوابین زمین! دِ بجنبین! بخوابین زمین لامصبا!»

خطوطِ سرخ همین طور یک ریز می آمده. آن جا ترس توی دلش جا خوش می کند. به مسیری که یحیا روی اروند پیش گرفته و دور شده خیره می ماند. در قابِ افق، کرکره ای سیاه و زمخت آویزان شده که خطوطِ سرخ رنگ، خطِ فرضی سایه روشن هایش بودند. آرام می نالد: یحیا ...

طنین انفجاری او را به خود می آورد. جیغ کوتاهی می کشد. کودکی را می بیند که تاتی تاتی کنان از لابه لای علفزارِ پایِ نخل ها به طرفش می آمده. بی صبرانه فریاد می کشد: یحیا. طفل نرسیده به او، از پا می افتد و با خُرّه هایی پی در پی، در دلهره های او گم می شود. صدای هلهله، جیغ های کشدار زنان و ناله و نفرین پیرزن ها بیش تر و بیش تر می شده. حس کرده که گونه اش می سوزد. باد می آمده و کِرکِره را این طرف و آن طرف می کوبیده. چنگ می اندازد تا کِرکِره را بگیرد، اما با صورت زمین می خورد. بوق های یک ریز تاکسی بارِ لکنته ی آبی رنگ خان عمویش او را به خود می آورد. پُر تا پُر زن و بچه و اسباب و وسایل زنده گی بوده. زنی می نالیده و فریاد می کشیده: ناهید! آسیه ... مریم ... اختر ... اختر ... بجنبین ... بیاین، بیاین بریم.

 

اشک که در چشم می نشیند، ریشه های خشکیده ی عطوفت در دلِ آدمی جان می گیرند و تازه می شوند و تو دلت می خواهد برای هر قطره ی اشکی صد بار جان بدهی. دست روی گونه اشک آلود می کشی و می گویی: چیزی نیسّ. مثل اشک هایی که جنگ نشاند توی چشم های مردم. کرور کرور مردم بیکار شده و عاطل مانده می افتادند دنبال تابوت ها. زخم ها این جور منتشر می شود. بعد کم کم همه خویشاوند می شوند با هم. داغ از یک دل به همه دل ها می رسد و همه داغدار می شوند. اختر گفت: هیچ کسی منتظر آمدنِ هیچ کسی نبود. نخلستان گُله به گُله آتش و خون شده بود. پیرمردی که دندان های مصنوعی اش را بر هم می سابید خبر را آورده بود: جنگ شده ایهاالناس ... هوی ... جنگ شده!

 

 

یحیا رفته بود و جنگ آمده بود؛ چیزی که هیچ کسی منتظرش نبود. اروند بوی باروت و خون گرفته بود. دلم شور می زد: نالیدم: خدایا! شکرت! واسه یه لقمه نون عین سگِ پا سوخته از کلّه ی سحر می دویدم و می دوانی مان! این نکبت دیگه چی بود که دامنگیرمان شد؟!

زن هنوز جیغ می کشید و صدا می زد: بیاین دیگه! بجنبین!

 

 

جای انتظار نبود، ولی من منتظر مانده بودم. پاره تخته هایی روی آب ولو بود. جیغ کشیدم و توی سرم زد: خدا! خدا! ... یحیا ... کو یحیام؟!

اختیار دست و پاهام باهام نبود. دستام را به سر می کوبیدم. پاهام می دویدن. به تاکسی بار خان عمو رسیدم. چنگ زدم و میله اش را گرفتم و بالا جهیدم. از پل که رد شدم دیدمش! خودش بود. هم راهِ هفت هش تا جوون های هم محل. به طرف نخلستون می دویدن. از کجا تفنگ آورده بودن؟! ...

 

هیچکسی صدای هق هقِ این آخرین مسافر تاکسی بار را نشنیده بود. فقط وقتی که از تاکسی بار پایین می پرد و به طرف آن ها می دود می شنود که زن عمویش می گوید: خاک بر سرت! توی این قیومت بازار افتادی دنبالِ خاطر خواهی؟!

- صیغه مون رو دایی رضا خواند، اما یه روز توی خونه نبود. گفتم: همین جوری هم دوستش دارم و داشتم! بازم دارم!


سالیانِ سال، هر روز می رفته دنبال او بلکه جایی نشانی پیدا کند ازش ... *

 



---

 



حالا نیمی از دل م غرق در ترس از نرسیدن به تو و نیمه ی دیگر در هراس از دست دادنِ یادهایِ گریز پای تو است اند.

 





*تبعن این خطوط، از وسط یک داستان آورده شده است که تا انتهایش باید خطوطِ زیادِ دیگری را خواند که این جا مجالی برای آوردنش نبود و نیست ... داستانی که غیر قابل چاپ است!


باور کن! تو تنها کسی است ی که مرا می فهمی ...

 

 

 

یک‌شنبه، ساعت چهار بعد از ظهر


خب من در تمامِ این‌ روزها هی خوانده‌ام و خوانده‌ام! و این یعنی خیلی خیلی کم‌تر نوشته‌ام و تا کارهایِ خانه و واجبات اجازه داده؛ خوانده‌ام و بیش‌تر و خیلی بیش‌تر خوانده‌ام!

و هیهات که حالا مگر دانستن احوالات شخصیِ من چه دردی از چه کسی دوا خواهد کرد؟!

فکر کن حالا مثلن هم بیایم بنویسم؛ آن موقعی که زیر آسمانِ این شهرِِ بی ستاره، هواشناسی اعلام کرد؛ هوا دارایِ حرارتِ بی سابقه‌ای شده و شدتِ گرما بیداد می‌کند. شنیدنِ این خبر در حالی بوده که در زیر سقفِ خانه‌هایِ همین شهرِ کذا، اهالی داشتند هندوانه نوش می‌کردند یا چه می‌دانم از گرانی و انتخابات و بنفش قشنگ‌تر است یا تجربه‌ی هشت ساله می‌گفتند. در این اثناء هم من داشتم؛ هم‌زمان که به چگونه‌گی زمین نرسیدن پایِ «کوزیمو» در «بارون درخت نشین» فکر می‌کردم باز یک دفعه، هوری دلم لرزیده که الآن کجایِ سوریه بمبی بر فرق و دلِ کدام رزمنده فرود خواهد آمد و یک وقت نکند این بار زبانم لال، این انفجار، زنده‌گی و آشیانه و تمامِ هستیِ مرا و ... که نکند مرداَم را نشانه برود.

بعد دوباره فکر کن به این نوشته‌ام این را هم اضافه بکنم که احتمالن آن یکی خانواده در اثنایِ همین تفکراتِ مزمن و دلهره‌هایِ من، به قاچِ دوم هندوانه‌اش رسیده بوده و آن دیگری بحثش در مورد گرانی و بنفش و اتحاد و شکست به مسابقه‌یِ جام‌جهانی والیبال رسیده و الخ!

خب آخرِ این نوشته به چه و برایِ که، برسم من؟!

... بله و بله در این روزهایِ کش آمده، شاید تنها چیزی که بعد از این تابستانِ گس، دوباره هوایِ نوشتن برایِ این‌جا را بر سرم زد؛ بویِ پاییزی است که دقایقی قبل از لایِ پنجرهیِ اتاقِ کتاب‌خانه‌مان به من رسید و این یعنی خیلی چیزها تغییر نکرده است اما ...

***

جانِ کلام این‌که؛ در تمامِ این روزها همین پستِ قبلی‌ام یک جورهایی، دهان کجیِ بدفرمی برایم داشت البته طبیعی است احوالات آدم‌واره‌ای مثلِ من؛ یک روزش خوش است و یک روزش سخت اما ...

اما می‌دانی! تویِ آنِ گوشه‌یِ دنیا جنگ است و المپیک آدم کشی - تو بخوان شیعه کشی - راه افتاده است و از قضا نیمه‌یِ دیگرِ منِ نمی‌تواند مثل خیلی‌ها، هر صبح آرام برود سرکار و غروب برگردد خانه تا با هم هندوانه بخوریم، از گرانی و سیاست بگوییم و والیبال نگاه کنیم و ... .

و اگر بخواهی بدانی اصل حرف همین‌هاست که من بخواهم بگویم در تمامِ این‌ روزها با هجرتِ جهادگونه‌یِ او چه بر من و بر ما گذشته است اما بگذار برای وقتی دیگر که حرف‌هایِ سخت لاجرم دلِ بزرگ هم می‌خواهد که فی‌الحال یافت نمی‌شود تا بگویم‌شان. البته حالا فکر کن بخواهم هم بگویم که آن وقت تکلیفِ گرمایِ بی سابقه و هندوانه‌یِ خنک و گرانی و کی رفت و کی آمد و والیبال و ... را چه کنیم؟!

که به‌تر آن‌که گریزی زده و سکوت را دوباره پیشه کنم که مگر گفتن دردهایِ بزرگ، رنج‌هایِ شکننده و روزهایِ سختِ من چه دردی از چه کسی در این مجازیت دوا خواهد کرد تصدقت گردم!



---



ریش باد آن دل که با دردِ تو خواهد مرهمی ...





*من فکر می‌کنم کسی که خوب بلد است بنویسد، خوب هم بلد است آدم را اهلیِ خودش بکند و البته که کم هستند آدم‌هایی که بتوانند مرا اهلیِ خودشان و یا قلم‌شان بکنند و این خصوصیت نه که برگردد به این‌که خودم، خودم را نویسنده می‌دانم اوه، هرگز - و نه که حتا برگردد به شمارِِ اخلاق‌هایِ مزخرف در من، بلکه بر می‌گردد به این‌که در میانِ وبلاگ‌ها، کم و خیلی خیلی کم دیده‌ام کسانی که بتوانند بنویسند. یعنی اکثریت نمی‌توانند بدون این‌که از نوشته‌یِ دیگری و یا تکه کلام و سوژه‌یِ نوشته‌یِ دیگری تقلید کنند، چیزی را بنویسند. - از صراحتِ خودم، حالم بد شد -

اما «سوسن جعفری» نویسنده است چون بلد است بنویسد مثلِ هر کسی دیگر که بتوان به او گفت «نویسنده» و اعتراف میکنم که او یکی از آن چند نفری است که بارها یواشکی رفتهام به وبلاگش و از خواندنِ نوشتهها و داستانهایش که فقط مخصوصِِ خودش است و نه تقلید، حالم خوب شده است

واضح است دوست داشتم چنین کسی که چنین نظری در موردش دارم، اولین کتابم را بخواند و برایش فرستادم هم. و این که؛ «نیمه‌ی پنهانِ ماه»

و این‌که دل‌خوشی‌ها کم نیست!


تا دلِ راه بداند كه هميشه هستيم!


خب راستش را بخواهي اين دفعه‌ي چندم است كه من دارم براي اين‌جا مي‌نويسم – و البته نمي‌دانم الآن اين نوشته هم مي‌رود در آرشيوِ خودم يا عاقبت مي‌نشيند در اين‌جا!– فكر مي‌كنم براي اين است كه من خيلي دير به دير به روز مي‌كنم و انگار يك‌طورايي دچار وسواس در نوشتن شده‌ام براي اين‌جا و هر بار كه به روز مي‌كنم با خودم مي‌گويم از اين به بعد زود به زود به روز خواهم كرد كه ...

 

حرف زياد است و قطعن مي‌شود از همه‌يِ روزها چيزهايي را نوشت – مثل خيلي‌هايي كه اين‌طوري وبلاگ به روز مي‌كنند و من هيچ‌وقتِ خدا اين را نپسنديده‌ام البته –

... و نمي‌دانم شايد هم خوب است كه گاهي آدم از قالب‌هايِ هميشه‌اش بيرون بيايد و از چيزهايي به ساده‌گيِ روزمره‌گي‌هايش بنويسد.

 

چيزهايي ساده‌ كه از بس ساده و جاري و هميشه‌گي‌اند، گم شده‌اند!

روزهايِ ملايم و شب‌هايِ خوش‌بويِ اردي‌بهشتي، مسيرِ گاه به گاهِ خريدهايِ روزانه‌ام، در هم شدن بويِ خورشتِ جاافتاده و برنجِ دم كشيده، بخارِ بلند شدهِ از كتري در قوريِ آماده شدهِ برايِ دم كردن چايِ سبز و بهارنارنج‌هايِ خشك شده، ريختنِ وانيل و بكينگ‌پودر و شير توي آردِ شيريني‌هايِ عصرانه، پرسه زدن تويِ دالان‌هايِ تو در تويِ بازارِ بزرگ براي خريدِ پارچه‌يِ رنگ‌رنگيِ ساتن نخ، قيچي و بساطِ الگو و چرخِ خياطي كه بسازد پيراهني چين‌دار و سبك براي روزهايِ بلند و گرمِ تابستانِ تويِ خانه، خواندن همه‌يِ كتاب‌ها و رمان‌هايي كه مي‌شود تويِ هر كدام‌شان غرق شد، نوشتن از حرف‌ها و فكرهايي كه تمام نشدني‌اند انگار، تلفن‌هايِ هر روزه به مادر و شنيدن صدايش، چادر چاختوم كردن براي سر زدن به خانه‌يِ پدري و ديدنِ رويِ ماه‌شان، فرصتِ رفتن به مسجدِ محل و ماندن تا خواندنِ تعقيبات، تمييز كردنِ گوشه‌گوشه‌يِ خانه كه هيچ‌جا هيچ لكي نداشته باشد، تطبيقِ رنگ‌ها تويِ چيدمانِ اتاق‌هايِ خانه، منتظر ماندن تا آمدنِ آقايِ خانه و هم‌نشيني در كنارِ همه‌يِ آن‌چيزهايي كه با دست‌هايت، با چشم‌هايت، اصلن با تمام روحت ساخته‌اي برايِ بودن‌ت، بودن‌ش و بودن‌تان و از خيلي خيلي خيلي‌هايِ ديگر!

 

و زنده‌گي همين است، همين‌ها. همين كه حالا نشسته‌ام و در آستانه‌يِ سي ساله‌گي، تمام جهان در من خلاصه شده در همين چهارديواري‌ام كه حاضر نيستم با هيچ چيزِ ديگري عوضش كنم با چيزهايي كه خيلي‌ها برايش مي‌دوند و روزگاري خودم هم، اما حالا ...

 

به پاهايم قوت داده‌ام كه بدوند به اندازه‌يِ تمام ده سالي كه از بيست تا سي ساله‌گي‌ام، عقب مانده‌اند. عقب مانده‌اند در آن‌همه هيجان و التهاب و شوري كه بودنِ زنده‌گي را طورِ ديگري معنا مي‌بخشيد، كه پشيمان نيستمش اما حالا راستش بويِ گرمِ آشپزخانه و تمييزيِ خانه‌ام، زنده‌گي‌اي دارد كه در آن‌همه گزارش و مصاحبه و مقاله و حواشي‌اش نداشت!

 

دل خوش كرده‌ام به رضايت و لبخندِ بزرگ‌بانويي كه وقتي در تقسيمِ كار، به او خانه‌داري رسيد، خوشنود شد و متبسم!

دل‌خوش كرده‌ام به گرمايِ خانه‌ام كه پشتِ آرمان‌هايِ مردِ خانه‌‌ام را گرم و محكم كند و اميد بسته‌ام كه هرگز نيايد روزي كه حضور زنانه‌ام را واجبِ كفايي بدانند تا من به جاي مرداَم در بيرون خانه حاضر شوم كه دل‌خوش كرده‌ام به لبخند بزرگ‌بانويي كه ...

 

 

---

 

 

... چند سال گذشت تا من فهميدم كه تنهايي سهم‌ناك‌ترين و از طرفي قابل اعتمادترين چيزي است كه مي‌تواند آدم را يا به انتهايِ دوزخ يا ملكوتِ درونِ خودش برساند!

 

 

 

 

 

*داشتم همشهري داستانِ تازه رسيده را ورق مي‌زدم كه پيامكي رسيد از دوستي كه خوانده بود كتاب‌م را. روز اول نمايش‌گاه كتاب بود و خوش شد حال‌م كه نوشته بود نيمي از كتاب را در همان نمايش‌گاه خوانده و بقيه را هم در خانه. و هنوز شب نيامده بود كه پيامك داد. سؤالاتي هم برايش پيش آمده بود كه پرسيد!

... كه من هرگز آدمِ دوست‌يابي نبوده‌ام كه سخت و سفت گرفته‌ام  با چه كسي دوست و نزديك باشم – از بدِ روزگار خودم خواسته‌ام اين‌طور باشم يعني – ولي هميشه دوستانِ خوبي داشته‌ام كه شايد دور و كم بوده‌اند اما هميشه‌گي‌اند.

 

**بعد مي‌شود اسم دوست در خانه‌يِ وبلاگ بيايد و از شما اسمي نيايد خواهرجان؟!

 

***تويِ دلم، تويِ ذهنم، تويِ قلمم حرف‌هايِ بيش‌تري بود، خيلي بيش‌تر اما تو بِه از اغيار مي‌داني كه گاهي هم بايد از همين سطح‌ها گفت، همين سطح‌هايِ ساده و صميمي و آسان كه ساده به دستش نياورده‌ايم! و اگر نه هم‌چنان؛ اين سياره، سياره‌ي رنج است عزيز، آن‌هم براي ما كه؛ تنِ ما زخمي از دشنه‌ي آسودن‌هاست ...

 

****چيزي شبيه به اين مثلن؛ يك روز شاد ديگر!


بهار، تابستان، زمستان و پاييز!


ديده‌اي كه بعضي از غم‌ها چه‌طور عجين شده‌اند در تار و پودِ وجودت. آن‌قدر كه انگار سرچشمه‌شان با ابديتِ وجودي‌ات در جايي پيوند مي‌خورد. و در او از همان اولش بود كه يك غمي توي تمامِ جملاتش موج مي‌زد. غمي كه عجيب دوست‌داشتني بود برايم. مانده‌ام با اين‌همه ادعاهايِ دو قورت و نيمي‌ام بر سر ِ خواندن هر چه كتاب خوب است آن‌هم در عنفوان ِ جواني، چرا بايد «سووشون» سيميمن دانشورِ عزيز را در اين سياهِ زمستان بيابمش كه اين‌قدر دير بخوانمش كه اين‌قدر دير ياد بگيرمش.

منظورم از «او» در سطور بالا همين «سووشون» است ديگر. معقتدم برخي كتاب‌ها بزرگ‌تر از جملات و كلمات و اين حرف‌ها هستند كه خودِ خودِ جنس‌اند كه انسان‌اند. بايد در موردشان با احترام حرف زد، بس كه انسان‌اند!

كم نيستند كتاب‌هايي كه خوب بودند و در تمام چند ماه گذشته كه در اين‌جا خبري از من نبود، توسط من خوانده شد. كتاب‌هاي خوب كه مثلن «قيدار» هم مي‌توانست در زمره‌اشان قرار گيرد البته اگر مطابق رسمِ نويسنده‌اش، اين يكي هم با پاياني نه چندان مناسبِ اوايل و اواسطِ داستان، به اتمام نمي‌رسيد.

راستش بر خلافِ همه‌ي اين سال‌ها كه در مقابلِ نوشته‌هايِ آقا رضايِ اميرخاني و حواشي‌اش، تنها دو چشم بوده‌ام و دو گوش، اين‌بار بايد فرصتي بيابم و حرف‌هاي پشتِ اين‌همه سكوت را بروم به خودِ آقايِ نويسنده بگويم؛

«خوش‌حالم كه ساده نويسي را پيشه‌ي خود ساخته‌ايد. قيدار ساده بود و اصلن شايد همين هم هست كه برخلافِ منِ‌او و بي‌وتنِ شما چندان با اقبال روبه‌رو نشد كه ما، مردمانِ اين سرزمين، عادت داريم آن‌ نوشته‌هايي كه نمي‌فهميم را بسيار عالي ببينيم تا حتا به خودمان هم دروغ بگوييم؛ كه بلديم كه بفهميم! كه منِ‌او و بي‌وتن در واقع بسيار بدفهم و گيج بود و صد حيف كه قصه‌هايِ ِداستان‌نويسانِ بزرگي چون بزرگ علوي، احمد محمود، جلال آل احمد، محمدعلي علوي، هوشنگ گل‌شيري و ... در هياهويِ امثالِ اين كلمات و جملاتِ پيچيده، گم شدند. حالا دستِ بزرگِ داستان‌نويسان آن‌ورِ آبي كه بماند.

راستي! گاهي دلم براي نثرِ قديمِ آقايِ سيدمهدي شجاعي تنگ مي‌شود. كه چه روزها كه با نوشته‌هايش زنده‌گي كرده‌ام. چه مي‌شد اگر كسي دستي بزرگ مي‌داشت تا كمكي به فرهنگِ غنيِ اين جغرافيايِ آزمون و خطا بكند كه هميشه چه بد و چه سخت، بازي‌چه شده است.

و راستي‌تر! چرا بايد اين حرف‌ها را به شما بگويم آقايِ رضايِ اميرخاني؟! ... نمي‌دانم شايد هم چون شما به دستِ بسياري از هم‌نسلانِ من قلم داديد و انگيزه شديد برايِ نوشتن و شايد هم از اين رو كه شما خالقِ ارميا هستيد. ارميايي كه خيلي شبيه به خيلي از ماهاست. البته ارميايِ ارميا نه آن ارميايِ ناشناخته و به امريكازده‌يِ آرميتايِ بي‌وتن! و چرا اين‌همه من حرف‌هاي پراكنده دارم براي گفتن؟! كه به‌تر آن است كه بگذريم كه مي‌گذرم!»

... و خب من فكر مي‌كنم شايد طبيعي باشد كلي حرف‌هايِ انباشته شده در پشتِ اين صفحه كه نُه‌ماه و هفت‌روز و سيزده‌ساعت و چهل‌و‌هفت‌دقيقه به روز نشده است!

 

***


مي‌داني آدم بايد بلد باشد چه‌طوري حريفِ دل‌تنگي‌هايش بشود. و گر نه مثلن مي‌تواند در گوشه‌اي از اين شهر به راحتي آب خوردن دق بكند!

خب خيلي ساده است، فكرش را بكن؛ همين چند ماه پيش، همين تابستاني بود كه رفتيم در گوشه‌اي از همين شهر، در يك رستورانِ كاملن مدرن در دو صندليِ چرميِ سفيد نشستيم تا سفارش‌مان را بياورند. بديهي است كه از بدو ورودمان تا نشستن‌مان و انتظارمان و خوردن‌مان و بيرون رفتن‌مان، اين ما بوديم كه در بينِ چشمانِ ديگر حاضرينِ مدرن‌تر از اين رستورانِ مدرن، با نگاه‌هايي به شدت غريب، به شدت نواخته مي‌شديم!

و بديهي‌تر است كه بغضي عجيب به قدمت 34 سال انقلابِ هم‌راه با خونِ دل ‌خوردن و خون ِ‌دل دادن، به سراغ‌مان آمد آن‌قدر كه جوِ موجود در همان رستورانِ شايد 50 در 50 متري، مرتب به صورت‌مان مي‌زد كه؛ خفه كن در ذهنت اين‌همه شعار و كليشه و حرف‌هايِ قديمي را!

ما دو نفر يعني زني با چادري سياه و مردي با محاسنِ بلند، دو غريبه بوديم در آن جمع. غذاي‌مان را خورديم در حالي‌كه راستش حالِ حاج‌كاظمي را داشتم كه عباسش در بين آن‌همه چشم‌هايِ غريبه، با احمد كوهي رفت و صدايِ دست‌ها و سوت‌هايِ غريبه‌ها بلند شد در پشتِ سر حاج‌كاظم كه حالا عجيب تنها مانده بود!

... و خب همان‌طور كه كارگردانِ اين فيلم هم معترف شده كه «ماجراي اين فيلم واقعي نيست»، فيلم‌ها فيلم‌اند و هيچ‌وقت «عباس» ديگر برنخواهد گشت تا «حاج‌‌كاظم» را بغل بگيرد.

به‌تر است باور كنم عباس در سينه‌ي قبرستان خوابيده است كه حكمتِ وجودِ گوشت‌هايِ قرباني، ديگر نديدن‌شان است و البته كه حاج كاظمي كه هنوز گوشتِ قرباني نشده، محكوم است به اين‌كه؛ بايد بماند و تنها بماند! 

 

***

 

آن‌وقت‌ها پاييز كه مي‌شد، خانه‌يِ ما پر از جنب و جوش مي‌شد. ترشي و شور و سبزي قورمه و مربا و ربِ خانه‌گي با برگ‌ريزان و بويِ خوبِ كتاب‌ و دفترهايِ نوي‌مان هم‌راه مي‌شد. هنوز هم رسمِ مادر همين است. حالا رسمِ خانه‌يِ من هم.

پاييز كه مي‌آيد دلم غنج مي‌رود براي بويِ سركه‌يِ ترشيِ مخلوط و خيارهايِ تردِ شور و سبزي‌هايِ سرخ شده و مربايِ هويچ و پرتقال و شربتِ به‌ليمو و پياده‌روي‌هايِ خيابانِ ولي‌عصر و كافه‌هايِ دم‌گرفته از باران‌هايِ بي‌وقت و ...

اردي‌بهشت امسال در نبي‌شيت به «خاله» مادرِ «مادام زينب» گفته بودم به رسمِ آن‌ها مربايِ گوجه‌فرنگي درست خواهم كرد در خانه‌ام كه نكردم. در لبنان گوجه‌هايِ ريز يا همان مينياتوري را مربا مي‌كنند كه خيلي خوش‌مزه است.

... و خب مربايِ گوجه فرنگي بهانه است براي آن‌كه بگويم؛ لبنان مثل پاييز است برايِ من. پر از جنب و جوش و بوها و پياد‌ه‌روي‌ها و آدم‌ها و غذاها و هوايِ شرجي و خاطراتِ خوب!

آخرش هم يك‌روز دستِ دل‌مان را مي‌گيريم و مي‌رويم بيتوته مي‌كنيم در يكي از آن خانه‌هايِ كوه‌پايه‌ايِ رو به مديترانه‌اش تا هر چه بيش‌تر پاس بداريم حقيقتي را كه؛ ما در صدور انقلاب موفق‌تر بوده‌ايم تا حفظش!

- دقيقن همين الآن يكي در گوشم مي‌گويد؛ خفه كن در ذهنت اين‌همه شعار و كليشه و حرف‌هايِ قديمي را! –

 

***

 

مي‌بيني اگر بخواهم به اندازه‌يِ تمامِ نبودن‌م در اين چند ماه بنويسم؛ در يكي نامه محال است كه تحرير كنم!

هر چند فكر كن مجالِ نوشتن چند من كاغذ نامه را هم ‌داشته باشم، به واقع مي‌شود عمقِ وجودِ بعضي چيزها را به دستِ كلمات سپرد؟! چيزي مثلِ راه ندادن‌م به حريمِ حضرتش را! كه امسال حاجي داشتم. هم‌سر جان، رفت تمتع و تنهايي ماندم به انتظارش، به انتظارِ آقايِ خانه‌ام. خانه را برايِ آمدنش گل‌باران كردم و چشم‌هايم را محيايِ به سرمه كشيدنِ خاكِ پايش.

حكمن حالِ جامانده از قافله را تنها آن كسي مي‌داند كه زمزمه‌يِ زيرِ لبش چيزي مثلِ؛ «اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد، در دام مانده صيد و ...» باشد اما نه! نمي‌شود عمقِ وجودِ بعضي چيزها را به دستِ كلمات سپرد!

چه‌قدر دل‌م حرف مي‌خواهد، از رمضان و عطشِ سيرآبش. از محرم و احوالاتِ دلي‌اش. از كربلا رفتن آقايِ خانه‌ام و دوباره جاماندن‌م. از دوري‌ها و غم‌هايِ عجين شده در تار و پودِ هستي‌ام. از چهارشنبه‌هايِ غم‌انگيزِ بعد از اينِ چهارراهِ ‌آب‌سردار، از دفترچه‌هايي كه به لطفِ بودنِ اين مرد و حرف‌هايِ نابِ چهارشنبه‌هايش پر شد و عاقبت هم دل‌م از وجودِ پر بركتش خالي ماند، از وجودِ پر بركتِ حاج آقا مجتبا. و از خيلي خيلي‌ها ...

... و خب خوبيِ نوشته‌هايِ طولاني آن‌هم در اين فضايِ عموماً كوتاه‌خوانِ كوتاه‌نويس، اين است كه تنها كساني كه تو را مي‌دانند، تو را مي‌خوانند هر چند به قيمتِ طولاني شدنِ تو!

 

 

---

 

 

هر كه دل‌آرام ديد، از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص، هر كه در اين دام رفت

 

 

 

 

 

  *جفا كرده‌ام اگر يادي نكنم از داستان‌نويسانِ خوبِ بعد از انقلاب، مثلِ احمد دهقان، مصطفا مستور، راضيه تجار، محمدرضا بايرامي، سيدمهدي شجاعي، رضا اميرخاني، مجيد قيصري و البته خيلي‌هاي ديگر كه لابد من خوب نمي‌دانم‌شان و در واقع خوب هستند.

 

**كتاب را هم تمام كردم و سپردمش به صنعتِ چاپ برايِ نمايش‌گاهِ كتابِ بهارِ 1392. و چه رفت بر من در اين يك ‌سال، چيزي است شبيهِ بيتي كه در همين بالا به رنگِ خاكستري‌ نگاشته شد.

 

 

راه خانه‌ام دور است!


امروز هوا بيش‌تر مي‌خورد كه اردي‌بهشتي باشد تا فرورديني؛ نه كه گرم‌تر از روزهاي قبل بود؛ اردي‌بهشتي شده بود ديگر كه فروردين كمي خنك‌تر است هوا و اردي‌بهشت خورشيدش هم‌چين ظِل‌تر مي‌خورد توي فرق سر آدم!

 

و اما چند روز پيش كه كاملن هم هوا فرورديني بود؛ قرارمان بر اين شده بود تا امروز را هم بروم روايت فتح براي پاره‌ي ديگر از كارهاي كتاب‌م. از ديشب مثل بچه‌‌-مدرسه‌اي‌هايي كه شب آخر شهريور را مي‌گذرانند، توي دل‌م فكر و خيال‌هايي مي‌آمد و مي‌رفت.

 

بالآخره براي من كه از يك مشت خاك، نشان كوه را مي‌گيرم؛ بودن در بيست فروردين در مؤسسه روايت فتح هم‌چين عادي هم نمي‌توانست باشد. حتا اگر ساكنين اين مؤسسه ديگر براي‌شان عادي شده باشد حضورشان اما خب من هزار دفعه‌ي ديگر كه وارد اين مؤسسه بشوم براي بار هزارم، بازم وقتي به آلاچيق وسط حياط دومش برسم و به ياد بياورم كه مرتضاي آويني اين‌‍‌جا مي‌نشسته و با دوستانش توي عصرها چاي مي‌خورده و گپ مي‌زده؛ حس خوبي بهم دست مي‌دهد حتا حس خوب ِ بيش‌تري از حس ِ سر ِ مزارش رفتن. (جمله‌ي طولاني آن‌هم پر از قيد، پر از مصدر، پر از القاي ناموفق ِدل‌تنگي؛ مردود است آقا؛ مردود!)

 

كارم كه تمام شد دوباره به حياط كه رسيدم، اين‌بار همين‌طوري بي‌خودي از آلاچيق عكس گرفتم، شايد براي روز مبادا! – خب من زياد دل‌م براي خيلي چيزها تنگ مي‌شود؛ البته كاملن با‌خودي و نامبادا! –

به كتاب‌فروشيِ روايت در سر كوچه‌ي فلاح‌پور نگاهي مي‌كنم. كتاب‌هاي تدوين و مستند و ... فقط مرا ياد آقا مرتضا نمي‌اندازد كه يادهاي‌م تو را هم سرشار مي‌شود كه نيستي كه اصلن قرار هم نيست باشي كه هجرت مقدمه‌ي جهاد است! (جمله‌‌ به شدت كليشه‌اي‌ است؛ ديگر مرسوم نيست آقا؛ مرسوم نيست!)

 

 

چند قدم آن‌طرف‌تر چند تا دانش‌جو از مرد دست‌فروش دارند كتاب‌هاي صادق هدايت را مي‌گيرند. نگاه‌شان مي‌كنم همه‌اش را خوانده‌ام. قلم مرگ‌باري دارد ولي با توصيفات و نگارش قوي و كاملن مقبولي آقا؛ مقبول!

 

چند قدم كه دورتر مي‌شوم صداي خنده‌ي بلندشان مي‌آيد. ياد صداي قرچ قرچ كفش‌هاي نوي آقا مرتضا مي‌افتم. از اين‌كه ذهنم مثل گنجشك دارد اين‌ور و آن‌ور مي‌پرد؛ تعجب نمي‌كنم كه تازه‌گي ندارد. (جمله بي‌ربط است؛ قابليت حذف دارد آقا؛ حذف!)

 

سر ميدان فردوسي روبروي مجسمه‌ي حضرتش؛ پوستر بزرگ ِ بزرگ‌داشت نوزدهمين سال‌گرد آقا مرتضا را زده‌اند. خيابان حافظ ... تالار ... نگاهم را كه به سمت پوستر مي‌برم، آفتاب توي چشمم مي‌خورد. عينك آفتابي‌ام را به چشمم مي‌زنم. آن‌قدري بزرگ است كه صورتم را استتار كند و خيال ِ چشم‌هام را بابت هر اتفاق ِ ناگهاني، راحت!

آخر هميشه من فكر مي‌كنم عينك آفتابي همان حكم چتر را دارد توي روزهاي باراني!

حالا عينك، بزرگ‌تر از صورت صاحبش هم باشد؛ اتفاق ِ روزهاي ِ باراني ِ شديد ِ بيش‌تري پيش‌‌بيني شده است حكمن!

 

اصلش هم فكر مي‌كنم خورشيد، اين‌روزها زيادي براي صورتم حجيم شده است. سهمم را از خورشيد، گذاشته‌ام براي بقيه،

سرم زيادي توي سايه‌ي ِ آن آلاچيق، سِير مي‌كند انگار! (جملات‌ نامفهوم است؛ بازنويسي كلي مي‌خواهد آقا؛ كلي!)

 

زير ِ پوستر ِ تبليغاتي ِ بزرگ‌داشت ايستاده‌ام و به ماشين‌هاي عبوري مي‌گويم؛ «انقلاب» تا از آن‌جا برگردم خانه؛ زيادي تشنه‌ام است؛ مثل هميشه!

 

 

---

 

 

نوروز ِ باستاني با آن‌همه يد و بيضايش امسال را نتوانست توي خانه‌ي دل‌م پا بگذارد؛

مستمرن منتظر آمدن‌ت مانده‌ام كه سفره‌ي هفت‌سينم بي‌تو يك سين كم دارد هنوز؛ حتا اگر سفر امسالت به جاي تو؛ تكميلش كرده باشد كه البته كه سال نوي من؛ آمدن تو است و بس!

 

بعد حالا فكرش را بكن چه خوش خيال‌اند اين توت‌فرنگي‌ها و چغاله‌بادام‌ها و ريواس‌ها كه فكر مي‌كنند مي‌توانند مرا بشكنند و دستان‌م را سرخ از خوردن‌شان كنند.

بي دست ِ تو هيچ توت‌فرنگي كه محبوبم است؛ مزه ندارد.

نوبرانه‌اي كه تو باشي؛ دنيا براي‌م كهنه مي‌شود؛

زودتر بيا! دل‌تنگي به اوج رسيده و بهانه‌ها براي پررنگ شدنش هم به حمد‌الله زياد‌ي‌ موجود است درست مثل جدول صعودي تورم در اين‌روزها!

 

 

 


*واقعن لازم است بگويم؛ خطوط نوشته شده‌ي خاكستري؛ مخاطب خاص دارد؟!

 

**مدتي‌ست زيادي توي ويرايش و ويرايش‌گري و پرانتزها پرسه مي‌زنم. آْن‌قدر كه مي‌رود كه خودم هم بروم داخل پرانتزها؛ ملالي هم نيست كه؛ تا يار كه را خواهد و ...




زينب! زينب! زينب!


درست همان‌جاهايي كه دستِ سختي‌هايِ روزگار مي‌خواهد از پا در بياوردم؛

همان‌جاهايي كه در معرض طوفان حرف‌هايِ ناروا و قضاوت‌هاي نادرست و يك‌طرفه‌يِ آدم‌هاي اطراف‌م، مي‌خواهد بغضِ تلخي در گلوم بنشيند،

همان‌جاهايي كه دستِ تقديرِ هم‌راهيِ روزگارِ ارزشي و جهاديِ هم‌سفرم در دوري‌ها و سفرهاي پر از خطرش و تنهايي‌ها و دل‌نگراني‌هايم، مي‌خواهد كم بياورم، مي‌‌خواهد تا شك كنم و گزندي به يقينِ آرمان‌هايِ مقدس‌م بزنم،

همان‌جاهايي كه ...

درست همان‌جاهايي كه در معرضِ عاشوراهايِ كوچكِ زندگي‌م قرار گرفته‌ام؛ همين جملات، همين كلمات در مقابل چشمم كه نه، در مقابل تمام دل‌م؛ قد كشيده‌اند كه توي گوشِ حقارتِ جراحت‌هايِ كوچك‌م زده‌اند كه چه مردانه مقاومم كرده‌اند همين كلمات؛

 

«همه‌ي عزيزانش را سر بريده‌اند، تكه‌تكه كرده‌اند. سرهاي‌شان را هم‌راه‌شان آورده‌اند. كودكان كاروانش را تازيانه زده‌اند و خودش را. طبق خط‌كشي‌ها، الآن بايد زن غش كند. بايد تا حد مرگ بي‌تابي كند. بايد از ترس و غم بي‌كلام شده باشد.

اما او ايستاده است؛ راست. در دربار يزيد – جايي كه نفس مردها مي‌برد – و آهسته و بريده‌بريده نه، بلكه با بلاغتي كه تنِ تاريخ را مي‌لرزاند فرياد مي‌زند: «كد كيدك، واسع سعيك، ناصب جهدك، فو الله لاتمحوا ذكرنا و لاتميت و حينا» هر حقه‌اي مي‌خواهي بزن، تمام سعيت را بكن؛ اما يقين داشته باش كه نام ما را محو نمي‌كني. آن‌كه محو و نابود مي‌شود تو هستي.»**

 


---

 


جاري مي‌شوم در زمان حيات‌م، روزگارِ مبتلا به ابتلاهايِ سختِ هر روزه‌ام،

فريادم، حس لطافتِ زنانه‌گي‌م، روايتِ مردانه‌يِ زينب‌هاي دوران‌م

جاري مي‌شود در نفس‌نفس‌هاي بودنم كه؛

 

«بايد ادامه داد به راهي كه مانده است» ...

 

 

 


*«تا دست به قلم مي‌گيرم سراغ تو را مي‌گيرند كلمات»

 

**جملات داخل گيومه از كتاب «خدا خانه دارد»/ كسي بيرون از قاب

 

 

صدايم مي‌زنند؛ ليلا!


مي‌داني من فكر مي‌كنم اسم‌ها خيلي مهم‌اند. اصلن از اول اين اعتقاد به اسم را داشتم. يعني تا آن‌جا كه يادم مي‌آيد اسم خودم را دوست داشتم. از همان بچه‌گي حتا!

الآن هم دوستان نزديك‌م حتا آن‌هايي كه مثلن تو گودر دنبال مي‌كرديم هم را، ديده‌اند و مي‌دانند حسي را كه به نوشته‌ها، اشعار و اشاراتي كه به «ليلا» دارم من چه‌گونه است.

 

يعني اين آواي «ليلا» از همان اول براي‌م قشنگ بود، دوستش داشتم. حتا از همان وقتي كه حجتي هم براي قشنگي اسمم نداشتم اما اين آوايش را دوست داشتم آن‌قدر كه مثلن وقتي با كسي آشنا مي‌شدم دوست داشتم زودتر بگويد اسمت؟ تا بگويم؛ ليلا!

 

اسم‌ها مهم‌اند، مهم‌اند كه معشوق و معشوقه‌ات چه نامي دارد كه هي تو قرار است چه آوايي را با چه حسي صدا بزني. بايد مثلن پسوند «من» به اين اسم بيايد. بايد حس خوبي بهت بدهد اين اسم، حسي كه هي از تكرارش خسته نشوي كه هي هر بار كه صدايش مي‌كني حتا از آوايي كه در هوا پراكنده مي‌كند اين اسم، دلت غنج برود!

 

مي‌شود اين‌طور هم فكر كرد كه حتا اسم نشان از ريشه و عقبه‌ي خانواده‌گي صاحبش هم دارد، اين‌كه اين اسم را چه سطح تفكر و سليقه و فرهنگي انتخاب كرده و با چه نيتي، مهم است.

پس اسم هم مي‌تواند جزء همان ابعاد وسيع شناخت طرف مقابلت هم به حساب بيايد يك‌طورايي!

 

حالا من كه اين‌طور فكر مي‌كنم اقلش!

 

...

مهم است كه اسمت را قبل‌تر چه كسي صدا كرده‌،

مهم است كه با چه حسي با چه وابسته‌گي، اسمت را صدا كرده‌اند،

مهم است كجا هي اسمت را مي‌آورند،

به كدام آدم نسبتش مي‌دهند،

 

نمي‌دانم از كِي بود كه آواي «ليلا» شيداترم كرد كه بيش‌تر از قبل‌م دوست‌ش داشتم،

شايد از آن‌جايي كه بالاي سكوي مدرسه‌امان به «فاطمه»‌ها هديه مي‌دادند،

شايد آن‌جا كه توي دل‌م خواست كه سهمي از نام «مادر»م هم كاش براي من بود،

شايد همين‌جا بود كه فكر كردم؛ ...

 

با خودم فكر كردم مهم است كه اسم‌م را قبل‌تر از من چه كسي با چه حس و وابسته‌گي و نسبتي صدا كرده است،

 

مهم است براي‌م كه آواي «ليلا» از گلوي چه كسي با چه حسي و وابسته‌گي و نسبتي در فضا پراكنده مي‌شده است؛

 

چشم‌هام را مي‌بندم و آواي «ليلا» را از سرخ‌ترين و گل‌گون‌ترين و مجنون‌ترين گلوي دنيا مي‌شنوم؛

 

«ليلاي حسين»!

 


---

 

هر شب توي گوش‌م كسي نجوايي دارد،

كسي از آن سوي خيال صدايم مي‌زند،

كسي كه با آواي رازآلود شب آشناست و ...

و خيل خيال‌ است كه مي‌بردم تا به سوي تو، سوي دوست!

 

... راستي كه؛ چه‌قدر بوي ماه مي‌دهي تو!

 




*گفت؛ ليلاي تو مجنون شد و مجنون تو ليلا!

و هم‌واره در برابر ليلا جنون كم است ...


انارستان من!


خدا مي‌داند كه گفتن بعضي از حرف‌ها خيلي سخت است؛

كأنه‌ قيامتي باشد و سؤالت پرسيده باشند كه؛ أنت؟!

و تو بخواهي نه از ربت نه از امامت نه از نمازت نه ... كه از خودت بگويي؛

و چه بلوايي شود آن روز در تو و دلت و يا به قول علوم‌حَقه‌اي‌‌ها؛ در خويشتن خويشتنت!

 

حالا شده حكايت من و اين «سي‌صد و سيزده بهشتي» من؛

جايي كه دوستش دارم،

نفس كشيدمش،

زنده‌گي كردمش،

گرچه قبل‌تر؛ از يك جايي به بعدش هم كم آوردم؛ همان اويل بود؛ فرودين 1387، تازه يك‌ساله شده بود،  كه زدم و يك‌طورايي «سي‌صد و سيزده بهشتي»‌م را نابود كردم، 20 فروردين بود و نه اين‌كه خيال كني اين 20 فروردين اتفاقي بودها، نه! از قضا غرض داشتم؛

شهادت آقامرتضا بود و خواندم كه تمام نوشته‌هايش را دور ريخته بود، ريخته بود توي يك گوني آتش‌شان زده بود، هر چه حديثِ نفس داشت،

راستش پيش از اين‌هم خوانده بودم اين حكايت آقامرتضا را اما آن سال فرق داشت؛ با وجود اين‌كه نوشته‌هايم تقريبن پاي ثابت روزنامه‌اي هم شده بود كه از قضا آن‌جا را هم دوست داشتم اما اين‌جا براي‌م مزه‌ي ديگري داشت، جايي داشتم براي خودم، براي خودِ خودِ خودم، كه حكايتِ حديثِ  نفس شده بود اين آخري‌هايش پس به نابوديش انديشيدم؛

من‌هم كه خداي تصميم و اجرا؛ كردم آن‌چه نبايد را!

 

فردايش دوستي زنگ زد و گفت چرا وبلاگت را حذف كردي؟!

گفتم؛ چون دوست داشتمش و بيش‌ترين سود را كسي مي‌برد كه از به‌ترينش بگذرد.

بله! دوست من! من واقعن آن‌روزها همين‌قدر كه اين جمله در حال حاضر بوي كليشه و نچسبي مي‌دهد شايد!، اين‌طوري بودم يعني همين‌قدر آرمان‌گرا و همين‌قدر صاف و صريح و همين‌قدر ...

هر چه فكر مي‌كردم بر زبان مي‌آوردم، هر چه فكر مي‌كردم عملي‌اش مي‌كردم و چه چيز به‌تر از نابودي اين‌ج‍ا براي خفه كردن نفسم در آن‌روزها وجود داشت؟! به آتش كشيدن اين‌جا؛ «سي‌صد و سيزده بهشتي»‌ام!

 

اما نشد؛ مي‌داني كه من اسير خواب‌ها هستم؛

فكر كن خواب ديدم يا نه بيدار بيدار بودم، تخيل زد به سرم يا هر چيز ديگري شبيه خواب يا بيداري؛ اصلن انگار كن چيزي شبيه به زندگي‌ام كه مرزي بين خواب و بيداري‌ براي‌م روشن نيست (يعني غيرآدم‌وارتر از من هم ديده‌اي؟!) در من صدا شد؛ كسي در گوش‌م مي‌گفت؛

ققنوس بايد بشود؛ از آتش زاييده شود. لاجرم يك هفته بعد از حذفش دوباره آوردمش بالا اما ... ؛

بهايش را دادم؛ تمام كامنت‌ها پريده بود؛ و گزافه نيست كه بگويم آتشي بر دل‌ هم به پا شد؛

آخر بعضي از حرف‌هاي كامنت‌ها را دوست داشتم، بعضي حضورها را، بعضي جواب‌هاي خودم را حتا،

 اما ... ؛

بيش‌ترين سود را كسي مي‌برد كه از به‌ترينش بگذرد!

 

گذشته بودم يا نه؟! بماند براي خودم و دل‌م و آتشي كه به پا شد از آن‌روز در اين‌جا؛

 

 

از فرودين 87 به بعد؛ بي‌طهارت نگاشته نشد، بي‌طهارت حتا كامنت‌ها هم خوانده نشد؛

گفتم كه؛ آن‌روزها با اين‌روزها از زمين تا به آسمان فرق داشتم؛

حال و هوايم، حرف‌هايم، خنده‌هايم و گريه‌هايم!

بماند كه عوض شديم رفيق و خدا كناد عوضي، نه!

 

 

بي‌پرده حرف زدن هم جزء تغييرات‌مان به حساب مي‌آيد؛ آن‌روزها با همه‌ي جهالت و كم‌سني‌ و كج‌فهمي‌هاي‌م‌*، دنبال لقمه‌هاي گنده‌تر از دهان بودم مثل اعتياد به اسفار، شفا، چهل حديث امام، عقل سرخ شيخ اشراق و ابن‌عربي، اين‌روزها به خودم هم وقعي نمي‌نهم چه رسد به ...

پس اصول ساده‌نويسي را به تأكيدات بيش از حد استادان‌مان پيشه ساخته‌‌م؛

دل‌تنگ كننده‌م است مي‌دانم اما خدا را شكر هنوز در نوشتن فقط شبيه به خودم هستم! (خيلي هم رك و صريح شده‌ام كه فرمود؛ آب كه از سر بگذره چه يك وجب چه يه دريا!)

 

 

خودمم؛ من! همان منِ سابق، فقط كمي خسته‌تر، داغان‌تر، تنهاتر و حتا بي‌حواس‌تر؛ كأنه بيداري، حذف شده توي زندگي‌ام، ‌همه‌اش توي خيالات هستم و خوشم‌ از اين‌همه خيال و اين‌همه انبوه ِ غم!

 

همين ديروز بود كه گوشه‌ي كتاب «سوران سرد» كه تازه شروع كردم به خواندنش، براي خودم نوشتم؛

از يك جايي به بعد ديگر حريف غم‌ها كه نمي‌شوي هيچ كه اصلن شبيه غم مي‌شوي، مي‌شوي خودِ خودِ غم!

پس چه گريزي كه بگويمت؛ با غم‌هاي‌م خوشم رفيق! (مي‌تواني بگذاري به حساب ناگزيريم يا حتا توجيه اين‌روزهاي خوش ِغم‌ناكِ من!)

 

... بله! كوتاه كنم حرفم را؛

 ققنوس من؛ اين صفحه‌ي دوست‌داشتني‌ام، با اين درخت‌هايي كه وقتي مي‌كشيدم‌شان براي نصب روي ديوار اتاقم بود و اما سر از اين‌جا در آورد، به مطول نويسي عادت ندارد اما قرار است توي همين اتاق، توي همين صفحه با همين حال و هواي اين‌روزهاي‌م؛ خاكي بياورم؛ باغ‌چه‌اي بسازم؛ تويش انار بكارم؛ بشود «انارستان»‌م!

«انارستان»‌م همين‌جاست، اصلن همين «سي‌صد و سيزده بهشتي»‌م است اما توي باغ‌چه‌ي اين صفحه.

ميوه‌اش انار است؛ گاهي ترش و گاهي شيرين و گاهي ملس! گاهي حتا براي برخي، آبي مي‌شود و مي‌پاشد توي چشمش؛ تا كجا هم‌‌راه خيالات‌م شويد!

 

اين‌همه حرف و اين‌همه پراكنده‌گويي براي اين بود كه بگويم؛

اين پست، پست اول «انارستان» من است و اين‌جا** آوردمش تا بگويم؛

 آن‌جا هم اين‌جاست اما شايد دل‌تنگ‌تر و خسته‌تر از ليلاي اين‌جا؛

... و حاشا و كلا!

 

 

---

 

 

به مي بربند راه عقل را از خانقاه دل

كه اين‌دارالجنون هرگز نباشد جاي عاقل‌ها

 

 

 


*قانون گذشت زمان براي هر كه رو به جلوست، خوب است اعتراف كنم براي من رو به گذشته است كه؛ جاهل‌تر، بچه‌تر و كج‌فهم‌تر شده‌ام!

 

**اين‌جا؛ «سي‌صد و سيزده بهشتي»‌م هم‌چنان حضور دارد و كمافي‌السابق به روز خواهد شد.

 

***اين‌هم لينك انارستان من؛ anarestan.hamweblogi